> چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در
> آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت
>
> مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد
>
> ناگهان تمساحی را دید که بسوی فرزندش می آید
>
> مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و پسرش را صدا زد پسر سرش را برگرداند
> ولی دیگر دیر شده بود
>
> تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد
>
> مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت
>
> تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که
> نمی گذاشت او بچه را رها کند
>
> کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود صدای فریاد مادر را شنید به طرف
> آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت
>
> پسر را سریع به بیمارستان رساندند
>
> دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد
>
> پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بودو روی بازوهایش جای زخم
> ناخنهای مادرش مانده بود
>
> خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد
>
> پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد
>
> سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت این زخمها را دوست دارم
>
> اینها خراشهای عشق مادرم هستند
13561 بازدید
6 بازدید امروز
1 بازدید دیروز
14 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian